بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 13
کل بازدید : 14347
کل یادداشتها ها : 118
در زلف شب ره آرم ،نقاب ز دل در آرم
آنگه نمایی رویی،رویییش که دل سپارم
در دست جام شرابی،در هست بودم ترابی
وآن بوسه را که دادی،خاک تنم سرابی
گفتم که مست مستم ،گفتم که می پرستم
بر من باده فشانید ،از باده خود رستم
گفتا به نزد ما آی،در نزد ما تو را جای
برکن ز دل هوایی،غیر را فکن به پایی
گفتم که پا ندارم ،بر خاکت جا ندارم
خاکت کشاندم زیر،در آن ماوا ء ندارم
گفتا که دیده بر بند ، زلف مرا بزن چنگ
راه میانه را رو ،تو شیشه ای مزن سنگ
گفتم که حیران گشتم،در ره چو گریان گشتم
من از تو گشتم آغاز،در حال چو نالان گشتم
گفتا به خنده بازآی ،با چنگ و نی به ساز آی
عقلت نما فراموش،بر عشق به من به ناز آی
گفتم در عشق بسوزم ،دیده چوبر تو دوزم
دیده همه تو گردی،بر خود شرر فروزم
گفتا ز عشق شرر یاب،بر دل خود گذر یاب
چون دیده را تو بندی ،وآنگه تو را نظر یاب
گفتم که مرده بودم ،در خاک چو زنده بودم
آنگه شدم تو را مست،کو عشق را بنده بودم
گفتا رضا ،رضا شو،بر عشق نما شیدا شو
برسوز ،خویش خاکی،بر خاک عشق پیدا شو